درباره هستی من




Wednesday, May 30, 2007

٭
من می رینم، زندگی نمی کنم

نه بلدم تو کارم چیکار کنم که کسی روم سوار نشه
نه بلدم توی روابط دوستانه ام حد و حدود رو رعایت کنم
نه بلدم توی روابط عاطفیم باید چیکار کنم

من خیلی بد و غلطم
خیلی
نمی دونم چرا آدم ها با من معاشرت می کنن
نمی دونم چرا بعضی ها من رو دوست خودشون یا عشق خودشون خطاب می کنن

خیلی دلم می خواد بدونم این آدم هایی که کار نمکنن ولی هم خوب ارتقا می گیرن و هم خوب پول درمیارن چی کار می کنن
یا
این خانم هایی که دوست پسر یا شوهرشون مثل سگ مواظب اینن که "مبادا خانم ناراحت بشه" چی کار می کنن

فکر می کنم از اول خدا یه مهر حمال روی پیشونی ما زد و فرستادمون توی این دنیا، گفت برو که تا جایی که نفس داری سختی بکشی و هر کی هم از راه می رسه یه چیزی به ماتحتت فرو کنه، حتماً در گوشم زمزمه کرد: "تو از بندگان خاصی، چون حمال می شی ولی بهت عقل و شعور دادم که بفهمی که حمالی"
کاش آدم نفهمه
کاش آدم هیچ چیز نفهمه
وقتی نمی فهمی نه کسی توقعی داره، نه خودت زجر می کشی.

ای خاک بر سر من کنن که حمال زاده شده ام و ظاهراً قرار هست که حمال هم از دنیا برم




........................................................................................

Saturday, May 19, 2007

٭
معرفت سال هاست از شهر ما رفته

خیلی احمقانه هستش که یک آدمی لج بکنه! خودش هم بدونه که داره لج احمقانه می کنه ولی نتونه جلوش رو بگیر
من لج احمقانه کردم و به هیچ وجه هم نتونستم جلوش رو بگیرم
این وحشی بازی های من از کجا میان
تیشه به ریشه زدن و داغون کردن شده یه عادت
بد شدم
اونقدر بد که خودم آگاهانه به بد بودنم ادامه می دم و هیچ تلاشی هم برای تغییرش نمی کنم




........................................................................................

Wednesday, May 16, 2007

٭
شده تا حالا یک عمر
یعنی دقیقاً 14 سال یک لحظه رو تصور کنی
ولی وقتی که لحظه می رسه
تو تنها کسی باشی که بازی داده نشی؟

اینایی که می رن بنیان (خودم هم رفتم و تا ته جوگیری هم رفتم) یا می رن تو کار فنگ شویی یا از همین کس شعرا می گن کافیه که بخواهی و بری تو فضای امکانات چهار تام کلمه قلمبه می گن که خودشونم دقیقاً نمی دونن یعنی چی، مثل کانتکست که گاهی حتی غلط ازشون استفاده میکنن، اینا گه زیادی می خورن


وقتی یه چیزی رو خیلی می خوای ولی بحث اختیار مطرح نیست باید چی کار کنی؟

من لبخند زدم ولی در درون زار زار گریه کردم

انسان به امید زنده است هم راسته ها
من چندین ماه بود که در تخیلاتم تصویر سازی می کردم و خوش بودم
حالا هم تصویر سازی جدید شروع شده
من همیشه در رویاهام زندگی می کنم
رویاهایی که دروغین هستند

رو آن ربابی را بگو
مستان سلامت می کنند




........................................................................................

Tuesday, May 15, 2007

٭
نه بابا من یه عمر اشتباه می کردم! وقتی خدا داشت شانس رو قسمت می کرد من داشتم کون می دادم.




........................................................................................

Thursday, May 10, 2007

٭
اولش اصلاً خبر نداشتم
بعد از یک مدت حسش کردم
هی دور و برم رو نگاه می کردم ولی نبود
تا اینکه یه روز برگشتم و پشتم رو نگاه کردم با فاصله دنبالم میومد
هر روز و هر لحظه به خودم نزدیکتر حسش می کردم
تا اینکه یه روز اونقدر نزدیک شد که نفسش رو روی پوست گردنم حس کردم
چند وقتی بود که حتی لمسم هم می کرد
امروز دیگه دستش رو به دور کمرم حلقه کرد و درگوشم زمزمه کرد
" تو بیماری روانی هستی "



یه جور نحسی خاصی چند وقت یکبار میاد سراغم فکر کنم همونی که می گفت من بیمار روانی هستم خودش روانی هستش، شاید یه روح نحسی هستش که یه روز یکی احضارش کرده و همون طوری سرگردان مونده.

اسکیزوفرنی
شیزوفرنی
نه از اینا باحال تر
بیف استراگانف

عزیزم ماسکه کردی این توهم سیال رو

بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود

من برای خیلی کارا ساخته نشدم یکیش هم همین

لباس عروسش کفنش شد و کفنش لباس عروسش شد، دکتر گفت عروسی کن، ازدواج یه جور رشد هستش، گفت بچه دار شدن یه جور لذت و من خیره نگاهش کردم

بهم گفت اگر بخوام به زبان خودمون بگم باید بگم داری فرافکنی می کنی و من بهش نگفتم که نمی دونم فرافکنی یعنی چی

من می ترسم
از پشیمانی متنفرم
و یونس* استاد پشیمانی هستش

* یونس قرار بود یونی باشه، یونس چسبید

دختری بود که فشار مغزی اش زیاد شد، تمام اطرافیانش به خاطر زبان تندش ترکش کردند
یونی در معرض دختر بودن می باشد




........................................................................................

Monday, May 07, 2007

٭
من روی ابرها نشستم
با ابرها قلب درست کردم
قلب ها رو با دستم به بالا هدایت کردم
تمام آسمان رو قلب های کوچک من پر کردند
بال های کوچک درآوردم
رفتم وسط ابرها
ابرها رو هل دادم به هر سمتی که می خواستم
و لا به لای اون ها پرواز کردم
و بویی رو که در آسمان میامد را به تمام وجود در شامه ام نگه داشتم
شاید که دیگر هیچ وقت پام به ابرها نرسه
شاید هم دیگر هیچ وقت ابرها اینقدر لذت بخش نباشند




........................................................................................

Sunday, May 06, 2007

٭
جل الخالق 2

وقتی 1 گمشده ناگهان پیدا می شود

6=2+3+1




........................................................................................

Wednesday, May 02, 2007

٭
جل الخالق

6=2+3




........................................................................................

Tuesday, May 01, 2007

٭
یکی می شه پسری که اونقدر دوسش داشتی و کل مسیر زندگیت رو عوض کردی و بعد از ده سال که دیدیش حالت بهم خورد.
یکی می شه مردی که چهار روز فرصت داد و نگاهش کردی و گفتی باشه و شانس آوردی که وسطش زاییدی و همه چی تموم شد.
یکی می شه مردی که اصلاً نمی خوای یادت بیاد که یه روزی ازش خوشت میومده و پیش خودت هم خجالت می کشی.
جریان چیه یعنی هر چند سال یکبار که آدم به گذشته اش نگاه کنه باید هی بگه نه اشتباه بود، حماقت بود، ریدم و .... اگر این طوری ِ پس چه طوری آدم با یکی تا آخر عمر بمونه و به اینجا نرسه؟ بودن و هستن آدم هایی که وقتی نگاه می کنم می بینم بدی هم نبودن، ولی دیگه امروز انتخاب من نیستن!




........................................................................................