درباره هستی من




Friday, March 31, 2006

٭
بدون اینکه بهش نگاه کند، نگاهش می کرد
تمام حرکات را دنبال می کرد
بازی بود
باید همه چیز را برعکس می کرد که به واقعیت برسد
آنچه توسط او دیده می شد توهمی بود
توهمی که دوست داشت ببیند، درست از سر نیازش
تصویر را تغییر می داد
کاری که همیشه با شخصیت او می کرد
هر آنچه دوست داشت می دید
هر آنچه را که دوست نداشت، اصلاً وجود نداشت
چشمانش را بست
او دیگر نبود
آنچه که او می دید هم نبود
مرز بین واقعیت و خیال کجاست؟
تمام مرزها در ذهن او مرز می شوند
می تواند مرزها را تا ابدیت ببرد
می تواند مرزها را از بین ببرد
می تواند نیازها را تبدیل به بی نیازی کند
می تواند همه کار کند
ولی می نشیند
و
خیره به تصویری می شود
که
برعکس واقعیت است
و
لذت می برد.




........................................................................................

Thursday, March 16, 2006

٭
کسی که زندگی برایش یک بازی بزرگ است
کسی که حتی به زمین خوردن می خندد
نمی تواند نیاز کسی را که به زمین نخورده از زمین خوردن وحشت دارد درک کند
ترس
همه چیز ریشه در ترس دارد
ترس از آینده؟
آیا بین آینده و اکنون رابطه ای برقرار است؟
آیا می توان آینده را ساخت؟
من در فکر آینده هستم و میلان کوندرا در مورد اکنون می گوید: " انسانی که برآینده وقوف ندارد چگونه می تواند معنا و مفهوم اکنون را دریابد؟ اگر ندانیم اکنون بر کدامین آینده منتهی می شود، چگونه می توانیم بگوییم این اکنون خوب است یا بد، درخور دمسازی مان، بدگمانی مان و نفرت مان است یا نه؟ "
سئوال این است: وقتی اکنون می توانی تخمین بزنی که آینده در خطر این لحظه است، چه باید بکنی؟
یادم می آید روزهایی را که می گفتم "دلم می خواهد، پس آنچه دلم می خواهد انجام می دهم" و در آینده هم به این اصل وفادار بودم و هیچ گاه خودم را سرزنش نکردم... همه چیز یک تجربه شد!
امروز چه اتفاقی افتاده است؟ من بزرگ شده ام؟
دارم ادای آدم بزرگ ها را در میارم؟
کودک کجاست؟
از کی بالغ حکفرما شد؟
چرا من نفهمیدم.
مسئله این است که تعادل وجود ندارد!
هر روز یکی حکفرما می شود.
یک روز کودک که فقط می گوید: " دلم می خواهد "
یک روز بالغ که فقط می گوید: " به آینده فکر کن! اشتباه نکن!"
ها ها ها
بالغ جوک می گوید برای همین هم من و بالغ نمی توانیم با یکدیگر کنار بیاییم!
کدام آینده؟ آینده ای که نمی دانی چیست؟
هستند آدم هایی که شعار می دهند: " آینده آن چیزی خواهد شد که تو می خواهی، فقط باید بخواهی و همه چیر را عوض کنی" حتی می گویند: " فضای امکانات " و این حرف ها
بیا با هم یک قهقهه بزنیم به آنها
من کودک را به بالغ ترجیح می دهم
زندگی جدی است! اونقدر جدی که اگر بهش رو بدهی با جدیتش خردت می کند... پس بیا شوخی بگیریمش.. بیا با جدیت زندگی بجنگیم!
درست مثل مردی که گریه کرد و در حین گریه خندید... اون روز فکر کردم دیوانه شده است... امروز می دانم که من دیوانه بودم و او عاقل بود!
زندگی درست عین یک کودکی است، که می تواند در آن کودک بود و کودکی کرد و یا می شود در آن کودک بود و ادای بزرگ بودن درآورد.
من به اکنون می اندیشم و آینده را تا زمانی که اکنون شود فراموش می کنم.




........................................................................................

Sunday, March 12, 2006

٭
- دعوات شده؟
- نه!
- پس چرا تو قیافه ای؟
- نه نیستم! راستش هستم!
- چرا؟
- تو چی فکر می کنی؟
- من فکر نمی کنم!
- خوب گاهی بد نیست یه کم فکر کنی
- زمانی که وقتش باشه فکر هم می کنم
- پس تا آن زمان خداحافظ
- خداحافظ




........................................................................................

Wednesday, March 08, 2006

٭
یه روز یه چکش برمی دارم باهاش شخصیتم رو، تجربه هام رو، نیازهام رو، اطرافیانم رو می شکونم و له می کنم و دوباره از اول می سازمشون.




........................................................................................

Monday, March 06, 2006

٭
کاش آدم ها سعی می کردن وقتی دروغگو هستند، دروغگوی خوبی باشند.




........................................................................................