درباره هستی من




Monday, January 31, 2005

٭
همین الان دو تا سمبل زندگی بالای سرم چسبیدن به دیوار وقتی در سن 25 سالگی از یک زن 55 ساله بادکنک کادو بگیری بادکنک ها می شن خود ِ خود ِ سمبل زندگی
در بین اطرافیانم شاید فقط دو نفر سمبل هاشون به من خیلی نزدیک باشه یکیش همین خانوم ِ و دیگری هم که همون رهای خودم ِ.... این سمبل ها در حقیقت 4 تا بودن! یکیون در همون بدو باد شدن ترکید... یکی دیگه وقتی هیچ کس بهش کاری نداشت ( برای جلب توجه فکر کنم ) ترکید و این دوتای دیگه هم یکیشون چلوسیده شده و اون یکی هم به زودی می چلوسه!!! این همون رمز زندگی هستش و سمبل هاش... اون وقت سهراب سپهری دلش خوش بوده که شعر گفته! به قولی آقا دغدغه نون نداشته رفته برای خودش یه جای قشنگ گفته " آری آری تا شقایق هست زندگی باید کرد " بعدش هم یه از اون خوش تر به اسم شهرام ناظری اونو می خوانه و من در فضای غلو شده بنیان به این فکر واداشته می شم که " آره به خدا تا وقتی شقایق هست زندگی باید کرد و زندگی بس زیباست " یکی نیست بگه بدبخت برو خودتو درمان کن و اینقدر زود جو گیر نشو! ولی از اون جالب تر که رفتم نوشته های 5 سال پیشم رو برداشتم و بزرگترین ترسم این بوده که با پسری که دوست دختر داره دوست بشم! چه ترس خامی! خوب راستش اون روز بچه بودم و منع کردن هام همونقدر احمقانه بود که تفکر 12 سال پیشم بود!!! خوب پس من کی بزرگ می شم! اصلاً بزرگ شدن یعنی چی؟ مطمئنم که سه سال دیگه هم به افکار امروزم می خندم... کی می خواد این نگاه انتقادی به یونی تمام شه؟ تا چند سالگی من و یونی با هم کتک کاری کنیم؟ انگار نه انگار که نره خر شدیم... رسماً همدیگر رو کتک می زنیم....از سمبل ها می خواستم حرف بزنم و به کجا رسید!!! پس که ذهنم پراکنده هستش... ِاااااااااا باز انتقاد؟ مسخره بسه دیگه! اون تو نوشته بودم یکی از جمله هایی که می گم که اطافیانم رو به واکنش دچار کنم « همین ِ که هست » هستش! باید می گفتم بزرگترین دروغی که به آدم ها می گم این جمله هستش... حتی حرف مرد گل فروش سر چهار راه هم می تونه یک هفته اعصاب منو داغون کن ِ... پس همینی که هست یه کس شعر محض هستش.... و من استاد ِ مسلم کس شعر گویی هستم! این یکی دیگه انتقاد نبود.. این یکی یه تعریف بزرگ بود! یونی ِ استاد مسلم کس شعر گویی چاکریم! ما رو هم هر از گاهی بازی بده...




........................................................................................

Thursday, January 27, 2005

٭
واقعیت: نوعی دروغ
زندگی: مردن تدریجی
زیبایی: نوعی زشتی
--------------
من انتخاب می کنم ولی همیشه در انتخابم مردد هستم
--------------
انتخاب؟ جبر؟ همشون مسخره بازی هستند.
--------------
تظاهر کردن راحت ترین کار روی زمین هستش ولی صادق و رک بودن ِ که سخت ِ
--------------
باورهای منفی نابود کننده هستند.
--------------
من می خوام یک کاری برای آینده ام بکنم، اینجوری که معلوم ِ زمان هیچ غلطی نمی تونه بکن ِ به جز خراب کاری
--------------
هی یونی، وقتی سرت منگ ِ بکوبش به دیوار ببینیم چی می شه.
--------------
دوست دارم یونی خطاب بشم
--------------
دوست دارم یه روزی آدم بزرگی بشم؟
--------------
بحث بالرین و رقاص دوباره شروع شده!
--------------
یونیورس که مخففش می شه یونی، منم
جهان هستی که کوتاه شده اش می شه هستی، منم
-------------
من یونی هستم... پس هر غلطی که دلم بخواد می تونم بکنم و این یکی از خوبی های یونی بودن هستش.
------------
یه روزی یه جایی فریاد زدم:
" هستم، می تونم"
" هستم، می تونم"
" هستم، می تونم"
" هستم، می تونم"
-----------
همکارم اومده می گه جواد شدم نه؟
باید بهش بگم جواد بودی از اول





........................................................................................

Tuesday, January 18, 2005

٭
آدم های که دیوانه خطاب می شوند... دنیای خودشان را می سازند و در همان دنیا هم زندگی می کنند و در همان هم از دنیا می روند.
می خواهم دیوانه باشم.
دنیای خودم را می خواهم
دنیایی که در آن نیازی وجود نداشته باشد
از من پرهیز کنید




........................................................................................

Saturday, January 15, 2005

٭
کاش می شد..... نه؟




........................................................................................

Wednesday, January 12, 2005

٭
یه جور جنون ِ... یه جور حسی که می خوام همه چیز را نابود کنم.. یادت ِ؟ بهم می گفتی هر وقت ضعیف می شم... افکار حمله می کنن به مغزم... رها دارم با تو حرف می زنم... یادت ِ نشستی رو به رو م و بهم گفتی هر وقت قوی هستی فراموش می کنی! یعنی دوباره ضعیف شدم... حمله شده بهم! عجیب نقاب آرامش زدم روی صورتم در حالی که در درونم طوفانی راه افتاده... یا نه! یه گردبادی هستش مثل همونی که در کارتون در سرزمین عجایب بود! یادت ِ دختر ِ با کلبه اش از زمین بلند شد و رفت یه جای دیگه... من می خوام از زمین کنده شم... برم یه جای دیگه... ولی گردباد درونم فقط من رو می بره به سمت جنون... توی همین اتاقم از این ور به اون ور پرتم می کن ِ.... دیووانه شده ام؟ کاش می شد بیایی اینجا و بهم از اون انرژی ها بدی! دلم یه کم حماقت می خواد! یه کاری شبیه با 120 تا سرعت رفتن به سمت یه دیوار و کبوندن بهش! یا قاچ دادن کف دستم با چاقویی تیز... این منم که دارم این حرف ها رو می زنم؟ نترس... هیچ کدوم این کارها رو نمی کنم... اینها فقط کاری هایی هستن که دلم می خواد هیچ وقت هم تخم نمی کنم انجام بدمشون.... ترسو تر از این هستم که بتونم خود ِ واقعی ام رو به اطافیانم نشون بدم! ترسو تر از این هستم که یه کاری کنم که آدمها تأییدم نکن! ترسو تر از این هستم که در اتاق رو قفل کنم و همه چیز رو بزنم بشکونم... ترسو تر از این هستم که در دنیای واقعی خودم باشم.... خودم؟ اصلاً خود ِ من کی ِ؟ چی ِ؟ خودم هم نمی دونم... اونوقت کلی آدم هستند که می گن من رو می شناسن... خنده دار نیست؟ هر روز توی خودم چیز جدیدی پیدا می کنم که یه عمر نهان بوده و تازه فضا را برای آشکار شدن مستعد دیده و آشکار شده و دیگران می گن من رو می شناسن! من خودم خودم رو نمی شناسم!!! من از جنسیتم متنفرم... من از زن بودن متنفرم... اکثر زن ها ضعیف هستند... اکثر زن ها بد رانندگی می کنند... اکثر زن ها حسود هستند... اکثر زن ها خبیث هستند... اکثر زن ها فقط عطش دوست داشته شدن دارند... من از زن بودن متنفرم... تو رو خدا فمینست ها راه نیوفتن بیان فحشم بدن! البته اگر هم می خوان بدهند... ولی من خصلت های زنانه ای که روز به روز پررنگ تر می شوند را دوست ندارم... من همان بهتر که ظرافت زنانه نداشته باشم... ااااااااااااااااااااااااااااااااااا دارم مزخرف می گم نه؟ این مردها خوبن؟ اون ها هم گهی نیستن! او نها هم خبیث هستند... اونها هم همه اونهایی که در مورد زنها گفتم هستند.... اصلاً من باید میمون می شدم... میمون بودن برازنده من هستش ...





........................................................................................

Saturday, January 08, 2005

٭
تصویر چشمهای غم زده اش از جلوی چشمام کنار نمی ره!
تصویر اون نگاه عجیب در سرمای نصف ِ شبی در تاریکی خیابان
تصویر خشمی که هر لحظه می توانست تبدیلی به سیلی ای شود و در صورت من خالی شود
تصویر سرعتی که هیچ کنترلی روش نداشت
با هر کدوم از این تصویرها.... غمی در دلم لونه می کنه که جدید ِ... غمی که تا به امروز تجربه اش نکرده ام... غمی که نمی دونم از چه جنسی هست...
دلم می خواد چندین شب را از زندگی ام پاک کنم.... یکی از شب ها هم اون شب هستش....
وقتی آدم داره فیلم می بینه، گاهی دخترهایی هستن که عین دیوونه ها رفتار می کنن.... من به عنوان یه بیننده از دستشون حرص می خورم و به حماقتشون فحش می دم.... وقتی بیننده زندگی خودم و کارهای خودم می شم هم به خودم فحش می دم.... از دست خودم و حماقت هام شاکی می شم ولی از طرفی لحظاتی هست که یقین داری انجام یک کاری در دراز مدت برات بهتر ِ ولی می ترسی... لج می کنی و با اون لج کردنت دقیقاً می شی مثل هنرپیشه زنی که در فیلم بهش فحش می دی!!!!
خطرناک ترین آدمها کسانی هستند که هم ترسو هستن و هم شجاع! درست مثل من.... من یه روز کله خر و شجاع هستم و یه روز ترسو! هر روز هم چوب یکی از این دو را می خورم..... من اگر ترسو نبودم شاید خیلی چیزا با الان فرق می کرد....
تصویر چشماش و نگاهش، این تصویر من رو ترسو می کنه!




........................................................................................

Saturday, January 01, 2005

٭
تقدیر از اون واژه هاست که بدون اینکه باورش داشته باشم مثل سیخ داغ رفته تو کون من!
قدیما گفته بودم "یونی بر وزن کونی "





........................................................................................