درباره هستی من




Wednesday, December 29, 2004

٭
تمام شخصیت من تبدیل به کودکی شده که از بالغ و والد خودش متنفر هستش
------------------------
من کودکی دارم که عاشق شده
من بالغی دارم که حس سرشکستگی می کن ِ
من والدی دارم که هی گیر می ده
------------------------
من کودک او را دوست دارم
من بالغ او را دوست ندارم
من والد او را اصلاً دوست ندارم
------------------------
کودک من بازیگوش است
شیطون است
پررو است
کودک من همه آنچیزی هست که می خواهد باشد.
------------------------
بالغ من فکر می کند عقل ِ کل هستش
بالغ من فکر می کند هیچ وقت اشتباه نمی کند
بالغ من اگر هم اشتباه کند تاوان پس می دهد
بالغ من از کلمه تجربه زیاد استفاده می کند
بالغ من فراموش کرده است که کودکی دارد.
------------------------
والد من درست عین مادرم است
والد من دیدگاهش از نسل پیش آمده است.
والد من مهم ترین واژه زندگی اش آبرو هستش
والد من برای مردم زندگی می کند.
والد من در من زاده شده برای زجر دادن کودکم
------------------------
بالغ سرشکسته است انتقام از کودک می گیرد
------------------------
کودک تنهاست
پس آستین بلوز کودک او رو می کشد.
------------------------
والد به کودک و بالغ سرکوفت می زند.
------------------------
کودک هر روز گریه می کند.
-----------------------
بالغ هر روز خودکشی می کند.
-----------------------
والد هر روز زندگی می کند.




........................................................................................

Friday, December 24, 2004

٭
واژه ها رو هر روز استفاده می کنیم... قرار بود وسیله ای باشن برای ارتباط برقرار کردن.... واژه ها بر پایه نیازها تعریف شدن... شدن زبان... شدن یکی از موثرترین راه ایجاد مکالمه... مکالمه؟ دوران ِ مکالمه گذشته.. این روزا عصر سکوت ِ.... هر چی سکوتت سنگین تر باش ِ راحت تری... از کمی دوست می نالی؟ دوست می خوای چی کار؟ این واژه ها! واژه ها هستند که از غم نالیدن رو ممکن می کنن! از غم تنهایی می نالی؟ تنهایی خیلی هم بد نیست... دوستی می گفت باید به آن عادت کنی! ما از عادت هم گذشتیم ولی نمی شه! با این تنهایی نمی تونم کنار بیام... واژه ها! این واژه ها قرار بود راه ارتباط باشن... قرار بود فقط آدمها برای گفتن هر چه که در ذهن دارن از اونها استفاده کنن... واژه ها خائن شدن! واژه ها سرنوشت ساز شدن!
واژه "نه " هیچ به این فکر کردیم که روزی چند بار "نه " می گیم و با این "نه " گفتن ها دل ِ چند نفر رو می شکونیم؟ پدرم می گفت "نه " شنیدن مال ِ انسان ِ... انسان باید " نه " بشنو ِ... مادرم در ادامه اش گفت همین " نه " شنیدن ها انسان ها رو بزرگ می کن.. به نظرم من دیگه از میان سالی دارم می گذرم... من دارم پیر می شم... مگه می شه؟ سرنوشت یکی به واژه ای بستگی داشته باشه؟ آن هم واژه ای به این زشتی؟ " نه " بعد از هر " نه " که بشنوی واژه ها تبدیل به شعار می شن... همه آدمها فیلسوف می شن... همه لکچر می دن! همه از واژه " قوی " استفاده می کنن.... انگار این دوتا به هم وصل هستن! همیشه بعد از شنیدن یک " نه "لبخند بزن و تا 100 بشمار حتماً یکی سر ِ راهت سبز می شه و واژه " قوی " رو چند بار در کنار سایر واژه های فصیحانه اش به کار می بره... اون لحظه اگر خواستی بالا بیاری یادت باش ِ که تو صورت کسی نباش ِ...




........................................................................................

Sunday, December 19, 2004

٭
گاهی آدم از خودش متنفر می شه!
گاهی از جامعه اش!
گاهی از کل آدمها دنیا!
گاهی از خشونت و کثافت کاری!
گاهی از زن بودن!
گاهی از انسان بودن!
گاهی از ایرانی بودن!
گاهی از مرزهایی که کشورها دارن!
امروز از خودم متنفرم چون در سکوت به زندگی روتین ِ خودم ادامه می دم و بسیار نزدیک به من جنایاتی بدین گونه صورت می گیرد!
با دیدن چهره اون زن فقط می تونم تمام نفرت دنیا رو در دلم حس کنم.
با دیدن این عکس به تمام گاهی ها ی بالا رسیدم!
متأسفم! متأسفم از اینکه بعضی ها انسان خطاب می شوند...




........................................................................................

Thursday, December 16, 2004

٭
نوشته شده توسط یک دوست ِ خوب

گفتم: سلام
گفت :.....
گفتم:چه طوری؟
گفت :....
گفتم :....
گفت: اِ ببخشید سلام
گفتم :...
گفت: معذرت می خوام.
گفتم: خفه شو
گفت: نرو




........................................................................................

Monday, December 13, 2004

٭
به زودی در این مکان پست جدیدی ظاهر می شود.




........................................................................................

Friday, December 10, 2004

٭
در اکثر لحظات زندگی در حال پس دادن تاوان اشتباهاتمون هستیم!




........................................................................................

Monday, December 06, 2004

٭
دلم گرفته! تکراری ِ نه؟ آره خودم هم می دونم... اگر دو قطره اشک حرومش کنم می ره و فردا دوباره میاد.. باید درمانش کنم... بین من و اون دخترکی که الان در مهرگان بستری چقدر فاصله است؟ هیچی!!! اون نمی تونسته ظاهر رو حفظ کن ِ و من می تونم... فرق بزرگی نیستش!!! آدمها چقدر مقصر هستن؟ آدمهایی که فقط به خودشون می اندیشن... یکی برای اینکه دل نگرونی خودش از بین بره میاد همه فشارش رو می ندازه روی تو! انصاف ِ؟ اون وقت ما دم از ادب می زنیم... ادب شده فحش ندادن... اگر امروز من می گم خوار کس ِ بی ادبم! دیگری ای که از ادبیات پیچیده حسنک وزیر استفاده می کن ِ مودب ِ!!! جک شده... زندگی داره تبدیل به یه جک می شه که فقط اولین باری که می شنویش یه لبخند می زنی یا از ته دل بهش می خندی! بار دوم دیگه همون لبخند رو هم نمی زنی.... ادب شده رعایت کردن یک سری اصول احمقانه عهد بوق...تو دنیایی که دیر ترمز کردن راننده تاکسی می تونه اعصاب آدم رو خرد کن ِ... آدمها بی شرمانه بازیچه قرارت می دن... بهشون میدون بدی جاسوسشان هم می شوی... دلم پر ِ... دلم از آدمها پرِ! می خوام برم جایی که فقط طبیعت باشه و من و یه جویبار... می خوام دختری روستایی باشم.. دلم سادگی می خواد... دو قطره اشک هم دیگه دوای این درد نیست... زن ِ خواننده داره می گه خانه دوست کجاست؟ دلم می خواد ازش بپرسم دوستی چیست؟




........................................................................................

Saturday, December 04, 2004

٭
یکی از وحشتنناک ترین اتفاقات دنیا این ِ که گربه من شروع کن ِ حرف زدن
نه به خاطر اینکه یه گربه حرف بزن ِ
بلکه به خاطر اینکه این گربه هیچ وقت نباید حرف بزن ِ




........................................................................................

Thursday, December 02, 2004

٭
یه چیزی تو گلوم مونده که می خوام اعترافش کنم.... وقتی که دوباره اینجا نوشتم... یه جورایی توقع داشتم (البته گه می خوردم) که یکی(حالا این یکی می تونه هر کی باشه) بهم لینک بده و بگه یونی داره دوباره می نویسه! ، هی هر روز کانتر چک کردم دیدم خبری نیست! بعدش با خودم گفتم یعنی اون روزی 120 تا ویزیتور هیچ کدوم خوشحال نشدن از اینکه من می نویسم!!!! ولی خوب بعدش با خودم که فکر کردم دیدم... زیادی خودم رو مهم فرض کردم!....
----------------------------
این درست عین زندگی ِ ، خودت یه کاری می کنی که یه سری از آدم ها از زندگیت حذف شن.... و فراموششان کنی و فراموشت کنن و بعدش که می بینی به سادگی فراموش شدی در صورتی که هنوز فراموش نکردی.... وحشت زده می شی، یعنی من این طوری هستم...اون لحظه نباید خطا کنی... اگر یادت بره قانون بازی چی بوده.. شاید بتونی دووم بیاری...ولی خوب راستش سخت ِ... فراموش شدن خیلی وحشتناک... وحشتناک تر از اون این ِ که فراموش نکنی و لی فراموش بشی.... قبلاً ها از توقع خیلی گفته بودم... هر چی می کشیم از همین توقعات هستش... ترس از فراموش شدن می تونه آدم ها را وادار به انجام هر حرکت احمقانه یا جلفی بکن ِ... و عطش جاودانه شدن هم همین طور!




........................................................................................