درباره هستی من




Saturday, October 30, 2004

٭
قطعاً این تصادفی نیست که یک همزمانی ای حادث بشه!
باید یه نفس عمیق کشید و به زندگی ادامه داد.... همین ِ قانونش همین ِ...
صحبت از روزمرگی هستش.... صحبت از دیدن یا ندیدن... صحبت از شناختن و نشناختن و صحبت از تقصیر داشتن و نداشتن است.... صبحانه ات یخ کرد... کتاب در دستش سنگینی کرد.... به سلامتی... من بار روی دوشم را بر می دارم و چند ثانیه می گذارمش زمین....مقصر منم که در مورد تو جور دیگری فکر کرده ام.... تو خوشبختی... من نمی دانم تعریف خوشبختی چیست.... ولی روزگارم بهتر از قبل می گذرد... اگر این همان خوشبختی است ... پس من خوشبختم.... حیف... مرا بهتر بشناس...من با دیگران فرق می کنم... کاش نمی دیدمت...ببخشید وقتت رو گرفتم... این دیگه از اون حرفاس... حدس ندارم... خوب برو بخر... نونور شدم.... عین 14 ساله ها شدم... 14 ساله هستی.... اسم من چی ِ؟ من کلی فکر کردم .....چقدر زشت...قهر نکن... قهر نمی کنم ولی یه جورایی دلم گرفت...به دلت بگو باز شه... گه خوردم خوب...اگر اینجا بودی می زدم تو سرت.. این همه بودم نزدی... خوب آخه بد بود.... سکوت.... تلفن بود....




........................................................................................

Tuesday, October 26, 2004

٭
امروز یه موج غم حمله کرده... یه عالمه بغض تو گلوم وایساده و یه دنیا احساس داره وجودم رو می لرزون ِ...
قلبم می زن ِ... تند تر از معمول هم می زن ِ
میای با هم گریه کنیم... میای باهم برای تمام لحظاتی که غم داریم گریه کنیم... من می خوام برم تو خودم... برای همیشه برم اون تو شاید بالاخره بشناسمش.... زشت ِ من سر ِ کارم گریه کنم؟ زشت ِ من جلوی همه دنیا گریه کنم؟ چرا؟ یه دنیا چرا دارم.... چراهایی که خودم ایجادشون کردم... باید قوی بود؟ کی گفته باید قوی بود؟ من می خوام ضعیف باشم.. می خوام برم تا ته ضعف... من می خوام از ضعف خودم سرمست شم، می گفت: « آدمی به ضعف خود آگاهی دارد و نمی خواهد در مقابلش مقاومت کند، بلکه خود را به آن تسلیم می کن... آدمی خود را از ضعف خویشتن سرمست می کند و می خواهد هرچه ضعیف تر شود، می خواهد در وسط خیابان جلوی چشم همگان در هم فرو ریزد، می خواهد زمین بیفتد و از زمین هم پایین تر برود. » می خوام برای تمام سرگشتگی خودم... برای تمام دوستی های خودم... برای تمام درگیری ها و برای تمام حماقت هام ضعیف شوم و از زمین هم پایین تر بروم.... از زمین هم پایین تر بروم و باز هم از زمین هم پایین تر بروم!




........................................................................................

Sunday, October 24, 2004

٭
یه قرار بذاریم من یه مدت فکر نکنم.




........................................................................................

Wednesday, October 20, 2004

٭
And if I show you my dark side
?Will you still hold me tonight
And if I open my heart to you
And show you my weak side
?What would you do




........................................................................................

Monday, October 18, 2004

٭
بلند شو بيا اينجا... تو همون اتاق هميشگي... دکورش عوض شده ولي همون عشق توش موج مي زنه... پنجره رو باز مي کنم و زيرسيگاري رو مي ذارم رو زمين، خودم مي شينم روي تخت و تو بشين روي صندلي کامپيوتر، مي خوام باهات حرف بزنم... از فاصله ها متنفرم... دلم مي خواد روبه روم بشيني و تو چشمات نگاه کنم... باهات از همه چيز بگم، دلم هيجان مي خواد، دلم اون لحظه هاي از ته دل خنديدن و نقشه کشيدن ها رو مي خواد... اصلاً دلم مي خواد جلوت گريه کنم و از پوچ ترين مشکلاتم برات بگم، همه اونهايي که روي هم جمع مي شن و در همچين روزايي مي شن يه گلوله و مي رن تو گلوم و راهش رو مي بندن! دلم مي خواد جلوت از کوچکترين مشکلاتم کوه بسازم و گريه کنم و درکم کني... چه زود گذشت اون روزا... اون روز که به يه سعيدي داشتيم که تا خود صبح بهش بخنديم... اون روز که يه حاتمي بود که سوژه اش مي کرديم ... مياي مشروب بخوريم امشب؟ من امشب مي خوام مست کنم... مي خواي امشب بريم خونه ما که مامانم رو براي فردا شب آماده کنيم!!! من دلم براي دست به يکي کردن تنگ شده ... من الان فقط تو رو مي خوام و درست عين يک بچه بهانه مي گيرم... از همين فاصله سرم رو مي ذارم رو شونه ات و گريه مي کنم.. براي تمام لحظاتي که سايه يک غول يا سايه يه ميمون خوشي رو از ما گرفت... يادته؟ يه شب غول داشت نفس مي کشيد و تو شدي جنگير شدي... من مي خوام از اون جنس گريه کنم... مي خوام با گريه ام دست نوازش تو رو حس کنم... وقتي که غول دست از سرمون برداشت تازه شد اول خوشي ما... مي تونستيم دنيا رو با هم زير و رو کنيم... ولي فاصله ها اومدن و تمام خوشي ما رو دزدين و با خودشون بردن....




........................................................................................

Thursday, October 14, 2004

٭
یکی از بزرگترین ترس هام همین بود!!! این که، اینجا دیگه امن نباشه! که نتونم تمام افکارم رو این تو خالی کنم...اینجا درست مثل دفتر خاطرات خصوصی ِ.... برای همین اصرار داشتم هیچ دوستی اینجا رو نخوانه... برای اینکه بعداً نخوام در مورد نوشته هام توضیح بدم!!! در لحظه ای که حالم بدِ یا عصبانی هستم یا دلم از یکی شکسته سریعاً میام اینجا و می نویسمش... آخه دیگه دوستی نمونده که بهش زنگ بزنم و درد و دل کنم... خواهرم هم اینجا نیست که بهش بگم فلانی با من اینکار رو کرده... حالا فلانی که میای اینجا رو بخونی حداقل توقع من از تو اینه که هیچ وقت از اینجا باهم حرف نزنی و بازخواستم نکنی!!!! اینجا خیلی خصوصی هستش... اونقدر که من از کوچکترین حس هام توش می نویسم....اگر هم به کسی فحش دادم برای خودم بود!! برای اینکه خشمم کم شه! برای اینکه آروم شم... اسمی هم نبردم از کسی... کاش می شد این یک جا رو برام بذارین که توش آروم باشم... کاش دست از سر من برمی داشتین... یه ذره درکم می کردین.....




........................................................................................

Friday, October 08, 2004

٭
وقتی دو دنیا با هم تلاقی می کنند، واقعیت تو و خیالبافی هایت با هم به جنگ می پردازند.
صحبت از دو دنیاست.. دنیای مجازی و دنیای حقیقی. دنیای مجازی ای که مدت هاست در آروزی حقیقی شدنش هستی... دنیای مجازی می خواد برای مدتی شاید کوتاه تبدیل به حقیقت شود... این وسط تو هستی که کش میای، همون تویی که مدتهاست در فکر چنین لحظه ای هستی ولی الان تو واقعیتی داری و دنیای حقیقی ای برای خود ساخته ای.... منم درست عین همه آدمها می خواهم فقط به خودم بیندیشم... فقط به نیاز های خودم... این بار می خواهم تمام قضاوت ها را فراموش کنم... من خسته ام اونقدر خسته که تحمل کوچکترین تنش را ندارم... واقعیتی برای خود ساخته ام و تمام تلاشم را برای حفظش کرده ام... و تو دنیای مجازی حالا که من واقعیتی دارم تبدیل به واقعیت شدی!!! یادت هست.. لحظاتی که من می خواستم تو را حقیقی کنم... یادت هست روزهایی که ما این لحظه را به تصویر می کشیدیم... من یادم ِ.. من یادم ِ که قرار بود لای پنجره را باز بذارم که تو نسیم شی و بیایی توی اتاقم... امروز اومدی و می خوای من به ریشه یک حقیقت ضربه ای بزنم برای لحظه ای که معلوم نیست چقدر به طول می انجامد؟ نه!!!! این جا نه تو مقصری.. نه من و نه حقیقت... اینجا زمان مقصر است.. زمان خائن است.. روزی از دیر بودن ِ خودم نوشتم و خودم را مقصر دانستم... امروز دیگر نه خودم را مقصر می دانم و نه تو را.. اینبار زمان را مقصر می دانم... این بار می دانم که زمان کاری می کند که دو نفر آدم یا دیر بهم برسند یا زود... و ما دیر به هم رسیدیم... امروز من تشنه ی کمی آرامش هستم اونقدر که دیگه نمی توانم خوار کس ِ باشم... اونقدر که دیگه دروغ را نمی خواهم.. اگر امروز توانش را ندارم که خوار کس ِ باشم برای خستگی، تنهایی و صداقت است... تنها سلاح من صداقتم هست... و این بار می خواهم این سلاح را حفظ کنم... از دنیای مجازی خودت را کشیدی بیرون و وارد دنیای حقیقی شدی، پس در این دنیا من ِ حقیقی را ببین... منی که هر روز از خواب بیدار می شود و شب دوباره به خواب می رود... نه آن منی که در ذهن خودت ساختی.. من اینم... من همین کسی هستم که می تواند ناراحت شود و آن را به تو نشان دهد... من همینی هستم که دنیای حقیقی خود ساخته ام را نگه می دارم... امروز نمی خواهم بدانم قضاوت تو و یا حتی دوستی در آن سر دنیا چیست... امروز من خسته ام و به تمام واقعیت زندگی چنگ انداخته ام... نه تو که ساخته دنیایی مجازی هستی و نه ساخته دنیای حقیقی و نه دوستی در آن سر دنیا نمی تواند مرا قضاوت کند... و اگر هم بتواند برای من مهم نیست... هیچ کس نمی تواند حال امروز ِ مرا بفمد... چون هیچ کس یونی نیست... چون شما ها با ذهن ِ خودتان می اندیشید... چون شماها با توقعات خودتان قضاوت می کنید... من دیگر برای گرفتن تأیید هیچ کس تلاش نمی کنم.. اینبار می خواهم برای گرفتن تأیید خودم تلاش کنم.. در این لحطه دلم می لرزد.. می لرزد برای تمام افکاری که هجوم می آورند.. برای تمام قضاوت هایی که عین کابوس بر سرم می ریزد.... ولی من تشنه ی لحظه ای آرامش هستم.. شاید اگر زمان ِ خائن دست بهکار نمی شد روزی حقیقی می شدی که من در حال غرق شدن بودم و به حقیقیتی نیاز داشتم تا نجاتم دهد.. امروز حقیقتی دیگر مرا نجات داده... زمان مقصر است... شایدم من مقصر باشم!!!!




........................................................................................

Thursday, October 07, 2004

٭
لحظه ای که اشکها می ریزن پائین، لحظه ای که به جز یه بغض شکسته هیچ چیز دیگه ای نداری، دلت یک دوست می خواد، یه دوست که تا ابد دوست باشه، اون لحظه ای که به یک دوست احتیاج داری که شاهد تمام اشک هات باش ِ، اون لحظه ای که به یک چهار دیواری احتیاج داری که اشک هات رو روی زمینش بریزی، کافی ِ که بدونی که نه دوستی هست که آغوشی در اختیارت بذاره و نه چهار دیواری ای که تو رو در بر بگیره، در اون لحظه گریه و زاری رو از سرمی گیری و این بار برای خودت گریه می کنی و این بار طعم " تنهایی انسان ِ مدرن " را می چشی.




........................................................................................

٭
آدم ها دارن زندگی خودشون رو می کنن ولی او وسط ها یه تنه ای هم به تو می زنن که اظهار وجودی کرده باشن... حالا اگر تو درست عین یه نهال ِ ضعیف باشی و یه باد هم بتونه نابودت کنه، نابود می شی... ولی خوب به تخم همه! دهن ها باز می شه و مزخرف می ریزه بیرون... چرا آدمها با خودشون فکر نمی کن شاید کلامشون یه آدم، یه رابطه یا یه خلوت رو داغون کنه!
داغون کنه مهم نیست.. دیگران مسئول داغون شدن یا نشدن ما نیستند... اونها دارن تو مسیر خودشون می رن... حالا امکان داره یه ضربه محکم هم به تو بزنن.... حتی امکان داره تو پرت شی یه ور! خوب بشی! اینقدر پرت می شی تا یاد بگیری که باید محکم وایسی... باید قوی باشی و حتی شاید در لحظاتی هم باید ضربه بزنی.... قانون زندگی اینه! کلام آدمها هم درست اون ضربه ِ هست... قوی باش... ردش کن! آدمها می گن و می گن و می گن... حتی تو هم می گی می گی و می گی... قانون طبیعت این ِ... باید قوی بود، ، باید از نهال بودن پرهیز کرد. می شه وقتی ضربه رو خوردی بلند شی و تو هم ضربه بزنی... می شه یه پوزخند بزنی و رد شی و می شه تا ابد رو زمین بشینی و مات باشی که چرا افتادی اونجا! من می گم بهتر پوزخند بزنی... از سر قدرت هم پوزخند بزنی....
باید قوی بود.





........................................................................................

Tuesday, October 05, 2004

٭
امروز مفهوم" تنهایی مدرن" را لمس کردم!





........................................................................................

Saturday, October 02, 2004

٭
عزيزم غم داره.... فصل داره عوض مي شه.... يه دنيا غم و غصه تو صداش مستتر هستش ... من مي فهمم... من يه نفر از صداش مي فهمم... حتي اگر بخندد... عزيزم مي خوام اشک بشم بيام رو گونه هات شايد خالي شي... گريه کن! هر از گاهي لازم هستش... بايد خالي کرد اون حجم غم را...
اي اي اي... آدم ها لياقت اين حجم عشق و محبت تو را ندارند... اينها کم ميارن... مي ترسن... مي ترسن پشت اين دنياي عشق وظيفه اي برايشان ايجاد بشه... اونها نی تونن بفهمن که مي شه يکي تو اين دنيا باشه که اونقدر عاشق باشه، اونقدر انسان باشه که وجودش رو با ديگري تقسيم کنه! مي دوني ياد کارتن رابين هود افتادم... اونجايي که همه تو زندان هستن و اون آقا سگ ِ يا شايدم اون موش ِ... يه تيکه فسقلي پنير خودشو مي ده به بچه موش ِ.... تو آدمها رو مادر وار دوست داري... تو عشقت به آدمها مادرانه هست... و شايد بر اثر حماقت آدمها اين عشق مثل عشق مادري ناديده گرفته مي شه... اينه که دردناک ِ....
تو مامان ِ مني! هميشه دلم ميخواست فقط مامان ِ من باشي.... تا مي ديدم يکي داره توجه تو رو به خودش جلب مي کنه گوشه لباست رو مي کشيدم... احساس خطر مي کردم... نمي خواستم تو مامان کسي بشي به جز من..ولي تو مامان رامين فال فروش هم مي شدي... تو مامان ِ اون پسربچه و دختربچه آفريقايي هم مي شدي...تو مامان همه شدی و هنوز هم هستی..... تا اينکه امروز فهميدم که تو از جنسي هستي که مامان بشريت مي شه...اون روزي که گوشه لباست رو مي کشيدم براي تقسيم شدن اون همه عشق وحشت داشتم... امروز ترس من چيز ديگه اي هستش... امروز من مي دونم که آدمها ارزش اينو ندارن که تو مامانشون باشي... حتي خودم!!! منم گاهي عشق ِ تو رو نا ديده گرفتم... مياي مامان ِ خودت بشي؟ مياي همون عشق رو که تو کاسه ديزي ننه چي چي مي ذاري و به همه تعارف مي کني رو به خودت هم تعارف کني؟ مياي با خودت مهربون باشي..... کاش من اونجا بودم... کاش کنارت بودم... اونوقت نمي ذاشتم غم بياد سراغت... اونوقت اينقدر دلقک مي شدم که نتوني غم داشته باشي....




........................................................................................