درباره هستی من




Wednesday, December 31, 2003

٭
خوب آره می شه یه وقتهایی یه چیزی مثل یه گوله تو گلوت وایسه و نذاره نفست راحت بیاد و بره.... قبلاً هم از همین گوله ها تو گلوم وایساده بوده... یادم ِ! با خودم قرار گذاشتم از هر وابستگی ای پرهیز کنم، قرار شد دیگه به هیچ چیز و هیچ کس دل نبندم، دل بستن یعنی نفرین، دل بستن یعنی دلتنگی، یعنی حماقت... چرا یادم رفت؟ چون احمقم... هر وقت که لحظاتی خوش رو با یه آدم تجربه می کنم، یادم می ره که تمام اونها بالاخره یه روزی می شه لحظاتی از دست رفته که بر نمی گرده، همون ها می شه یه گوله تو گلوم که می تونه خفه ام کنه. مگه می شه جای خالیت رو حس نکنم؟ آخه خوارکسه کاش یه کم بد بودی، کاش یه کاری کرده بودی که الان به یاد اون کارها خودم رو تسکین می دادم، کاش قضاوتم می کردی، کاش دهن لقی می کردی، کاش با کلامت اینقدر منو آروم نمی کردی، کاش با طنزت اینقدر منو نمی خندوندی، کاش مغزت اینقدر پر از تحلیل نبود... اونوقت من می تونستم با نبودنت مثل نبودن هزاران هزار نفر دیگه که اومدن و رفتن کنار بیام، ولی نبودنت دقیقاً مثل نبودن همونیه که هنوز هم برام سخته... راستی این کودک منم تقصیر داره ها! من تمام اون کاشکی هایی رو که گفتم پس می گیرم، من می گم کاش این کودک من اینقدر مریض نبود، کاش این فسقلی احمق اینقدر خودخواه نبود، یادمه که بعد از هر دعوایی با خانواده وقتی تنها می شد می شست به مردن تک تکشون فکر می کرد، بعد گریه می کرد، بعدش می رفت و میگفت: "ببخشید " انگار هنوز داره همون کار رو می کنه، ولی به روش دیگه ای، فهمیده دستش رو خوندم، بازیش رو عوض کرده، همش سعی می کنه یه کاری کنه من یاد تو باشم، موقع رانندگی، موقع موزیک گوش دادن و حتی موقع کتاب خوندن... من نمي دونم کي مقصره! فقط مي دونم که دلم تنگ ِ....مي دونم که اون گوله ِ وايساده و داره خفه ام مي کنه.....




........................................................................................

Sunday, December 28, 2003

٭
استفراغ

اولش به زلالی آب که نگاه می کنی، فقط چندش رو تجربه می کنی، کم کم اون آب رو تیره می بینی، حتی شاید حرکاتی گرداب مانند رو هم ببینی، تا اینکه اون تیرگی و گرداب کار خودشون رو می کنن و تو آشغالها رو می ندازی توی اون آب و تبدیلش می کنی به آب کثافت و این کار رو با درد، لذت و اشمئزاز ادامه می دی، وقتی دیگه با لذت از اون خفت نجات پیدا می کنی به فکر عوض کردن آ ب میوفتی و آب رو به امید رسیدن به زلالی اولیه عوض می کنی، ولي آب تفاله آشغالها رو با خودش همراه داره، اولش به دنبال زلالی هستی که کم کم تصاویر تولید شده توسط آن تفاله ها از زلالی آب جذاب تر می شه، خیره نشستی و زل زدی به اون همه توهمی که مبهوت کننده است و می فهمی که تماشا کردن تفاله ها می تونه جذاب باشه، کافیه متفاوت نگاهش کنی......




........................................................................................

٭
زلزله*



Dire Straits
Brothers In Arms

* جنگ و زلزله نداره، جفتشون آدم می کشن!





........................................................................................

Saturday, December 27, 2003

٭
مقاديري کثافت مغز

می گما آپدیت کردن هم خیلی کار راحتیه ها، کافیه که همین الان post&publish رو بزنم تا درباره هستی من آپدیت بشه!
ولی ویروس پاک کردن به این آسونی ها نیست، مخصوصاً اگه اسمش W32.Blaster.F.Worm باشه.
همونی که فکر میکنی که می دونی من چه قدر دوست دارم، من خیلی بیشتر از این حرفا دوست دارم.
ببخشیدها!
حالا دیگه کی وقتی من می گم " حالا بگو چرا " بگه " چرا " و بعدش کلی با من بخنده که چقدر جوادیم.
من باطری کادو گرفتن رو دوست دارم.
من دلم برای SMS بازی هات تنگ شده، گه خوردم شاکی بازی درآوردم.
من موهای فرفری دوست دارم، مخصوصاً اگه نرم باشه.
فرق بین زن و مرد گیوتین ِ
احمق جون اینقدر عطر نزن!
الان می خوام برم نقاشی دالی نگاه کنم.
بعدش کتاب باغ ملی نوشته کورش اسدی بخونم.
بعدشم خوب بکپم.
این گربه ما که از بچه گربه هم می ترسه، رفته پشت نرده ها برای گربه های محل چه شاخ و شونه ای می کشه! خیلی پررو ِ ها!
خوب منم پررو ام!
بچه پر رو می دم حالت رو بگیرن ها، آدمش رو هم دارم.....
مثل اینکه ویروس ِ بی خیال شده، دیگه نمی گه تا پنجاه ثانیه دیگه دستگاهم رو restart می کنه!
با خودم قرار گذاشته بودم همین طور بنویسم تا اینکه بگه که دستگاه رو فلان می کنه و من دکمه پابلیش رو بزنم.
مثل اینکه از رو بردمش.
هوووووووووووووررررررراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
دور شهر الکی چرخیدن هم خیلی حال می ده ها!
اینقدر سیگار نکش دیگه احمق، با سرطان ریه چه طوری؟
می گما هنوز هیچ چی نشده کلی دلم تنگ شده.
من هنوز می تونم گریه کنم.
یه چشمی از توی نقاشی دالی داره منو بدجوری نگاه می کنه.
این هولا هولا هم خوب کتابیه ها!
این مغز منم خوب گوزیده ها!
هفته پیش این موقع داشتم تا خرخره کثافت معده بالا میوردم.
این هفته دارم کثافت مغز بالا میارم.
خدا هفته دیگه رو به خیر کنه!!!!!




........................................................................................

Sunday, December 21, 2003

٭
یونی موزیک دار می شه

اول از همه این دیوونه کمکم کرد، کلی اطلاعات خوب در اختیارم گذاشت. بعدش پدرخونده قرار شد کمکم کنه، ولی می دونم که الحق جناب عرایض خودمون دیگه کلی از دست خنگی های من کلافه شد تا اینکه بالاخره موفق شد که بر خنگی من غلبه کنه و حالیم کنه باید چی کار کنم.





........................................................................................

Saturday, December 20, 2003

٭
راستی، فکر، عشق

آینه جونم کِش کرد تصویر بذاری تخت تقویم ت!!!!!!!!!!!!!!!!!*

* وقتی نخوای آشناها بفهمن چی می گی، مجبوری این طوری بگی




........................................................................................

Friday, December 19, 2003

٭
شنیدم که یکی به یکی دیگه گفته:

« هیچ وقت اونقدر از خودت برای دیگری مایه نذار که گذر زمان باعث شه از آن دیگری متنفر شی »

به نظرم خیلی جمله ی شاهکاری ِ ولی شایدم من طبق ِ معمول جوگیر شدم!




........................................................................................

Wednesday, December 17, 2003

٭
کاش نمی دونستم!

بعد از پنج سال که هر روز می دیدمت و همیشه گوش شنوات بودم، امروز منو که می بینی دیگه احتمالاً قلبت نمی ریزه، یادته برام گفتی وقتی با هم قهر بودیم همه کار می کردی که توجهم رو به خودت جلب کنی؟ من خوب یادمه، یادمه که چه طوری با مهر پسرم خطابت می کردم، یادمه که هر دفعه که دیر میومدی سر کلاس عصبانی می شدم ولی تا در رو باز می کردی میومدی تو یه جورایی قلبم می ریخت، یادمه که از دست دیوونه بازیات عصبی می شدم، اون شبی رو که ساعت 2 نصفه شب می زدی به شیشه ی اتاقم تا پرده رو بزنم کنار و اون پلاکی رو که هم اسم من بود و از دیوار کنده بودیش نشونم بدی یادمه، یادمه خیلی عصبانی شدم، امروز نمی تونی تاریخ رو تکرار کنی، دیگه وقتی زیر پنجره ام تو ماشینی و التماس می کنی بیام دم پنجره، دیگه قلبم نمی ریزه، دیگه می دونم نه تو اون آدمی و نه من اون! آره میام دم پنجره ولی می دونم که دیگه از دیدنم هیچ هیجانی رو تجربه نمی کنی، خوب آدمها عوض می شن، می دونم تقصیر تو نیست ولی کاش تو هم بفهمی که منم تقصیری ندارم اگه می خوام تا ابد همون طوری دوستم داشته باشی، من تقصیری ندارم اگه نمی تونم بپذیرم که امشبی که زیر پنجره اتاقمی و بوق می زنی، تهدیدم می کنی که تمام کوچه رو می ذاری رو سرت، از عشقِ. کاش از گذشته ات چیزی نمی دونستم، کاش نمی دونستم که تو همون پسر نه ساله ای بودی که وقتی مادرت رو حلق آویز دیدی پریدی و زیر پاش رو گرفتی، کاش نمی دونستم که مادرت از اون روز تا همین الان کلی خونِ لخته شده تو مغزش داره، کاش نمی دونستم که مادرت هفده ساله که فقط می گه سلام، کاش نمی دونستم که بابات، مامانت و تو رو ول کرد و رفت، کاش هیچ چیز ازت نمی دونستم.
اگه هیچ چیز ازت نمی دونستم مطمئنم که هنوز منو که می دیدی قلبت می ریخت. کاش چیزی نمی دونستم، اونوقت امروز که لازم دارم نجوای عاشقانه یه نفر رو بشنوم تو بودی و مثل اون وقتها درگوشم زمزمه عشق می کردی و من هم مطمئن بودم که راست می گی.




........................................................................................

Sunday, December 14, 2003

٭


اگه به توصیه اش درباره زندگی عمل کنی شاید کلی از مشکلاتت حل شه!




........................................................................................

Friday, December 12, 2003

٭
بی سوادی

این روزا تو هر وبلاگی می ری موزیک داره، اونوقت من بدبخت 6 ماهِ که دلم می خواد تو وبلاگم موزیک بذارم و بلد نیستم! به چند نفر هم گفتم تو رو خدا به من یاد بدین، هر کدومشون یه جوری پیچوندنم.
خوب یونی بی سواد هم یه جور یونیِ دیگه! نه؟




........................................................................................

Thursday, December 11, 2003

٭
بهشت

می گه خیلی خوب می شه اگه الان چهار ساله بود.
می گه یه سال بعدش هم که پنج سالش شد بمیره.
حالا چرا همه این آرزو ها رو داره؟
می گه اونوقت دیگه شک نداره که جاش تو بهترین جای بهشتِ !




........................................................................................

Wednesday, December 10, 2003

٭
قالب گیر هم قالب گیرهای قدیم!

توی این حال مستی هی بشین پای این بی صاحب مونده و زل بزن بهش، چشمات خسته بشن، سرت درد بگیره، حوصله ات سر بره، هی موزیک دانلود کن، هی عکس آپلود کن، هی وبلاگ بخون، هی چت کن، هی میل چک کن، هی جانی دپ سرچ کن!
همه این کارها رو بکن، ولی اینم بدون که از قالب گیر خبری نیست!




........................................................................................

Tuesday, December 09, 2003

٭
دو روزه یه دوبرمن داره به جای من نفس می کشه!
به جای من حرف می زنه!
به جای من فکر می کنه!
به جای من نگاه می کنه!
اصلا هم انگار نه انگار منم اینجا یه کاره ای هستم، هر غلطی دلش می خواد می کنه!




........................................................................................

Sunday, December 07, 2003

٭


- دیوونه بازی هم عالمی داره ها! نه؟
- آره، ولی وقتی دیوونه بازی می کنی باید حواست جمع باشه، می دونی چرا؟
- نه!
- چون دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.
- یعنی کسی قراره از من خوشش بیاد؟
- اگه دیوونه باشه آره!




........................................................................................

Saturday, December 06, 2003

٭
فقط برای اینکه یه چیزی گفته باشم.




........................................................................................

Thursday, December 04, 2003

٭
کوچولو

از خونه شروع کردی خوردن، با حالت مستی وارد می شی، موزیک تمام سلولها رو به حرکت در میاره، شروع می کنی رقصیدن، نگاه ها رو می بینی که خیره شدن بهت، هر کدوم یه پیغامی رو با خودش داره، همه رو می بینی و فقط می خندی و می رقصی، دعوت می شی به تجدید قوا، می ری و یه لیوان رو سر می کشی، دیگه با اکثر آدمهایی که اونجا نشستن فرق داری، دیگه مستِ مستی، هیچ چی توجهت رو به خودش جلب نمی کنه، تا اینکه کم کم احساس می کنی یه چیزی داره لباسات رو پاره می کنه و می ره زیر اونها، اولش به روی خودت نمیاری و سرت رو به سمت اون نگاه بر نمی گردونی، ولی از اون لحظه به بعد اون نگاه ول کن نیست، دیگه راحت نمی رقصی، نمی دونی نگاه مال کیست، ولی انگار فقط برای اون نگاه راه می ری و برای اون نگاه می رقصی، می ری دوباره یه لیوان دیگه رو یواشکی دور از چشم اون نگاه سر می کشی، و می رقصی، کم کم نگاه آرامشت رو بهم می زنه، دیگه ناراحتی از اینکه پشت لباست بازه، کم کم ناراحتی که وظیفه داری اون وسط برقصی، وقتشه که یه سیگار روشن کنی، می ری تو حیاط یه جای خلوت، از سرما داری می لرزی، فکر اون نگاه داره دیوونت می کنه، یه ترس از دیدن صاحب نگاه، یه کنجکاوی برای دیدن صاحب نگاه، سرده، خیلی سرده، شروع کردی به لرزیدن، نم نم بارون، فکر وز کردن موها ولت نمی کنه، یه چیزی شبیه کت مردونه میوفته رو شونت، سیگار رو سریع می ندازی و می دونی که خودشه، باید برگردی و باید نگاهش کنی.
صدایی مردونه و جا افتاده پشت سرت می گه: « کوچولو این طوری سرما می خوری ها! چرا سیگارت رو انداختی، با من راحت باش »
تو سرجات خشک شدی، نمی تونی تکون بخوری.
« نمی خوای برگردی ببینی این کیه که از اول شب داری براش می رقصی؟ »
فقط می گی من برای خودم می رقصم و باز هم بر نمی گردی.
« پس من می رم کوچولو »
با صدای بلند می گی کتتون رو از روی شونه من بردارین.
با برداشته شدن کت از سرما می لرزی، چند ثانیه صبر می کنی تا دور شه و بر می گردی می ری تو سالن.
بازی نگاه و فرار همچنان ادامه داره تا لحظه ای که بعد از اون رقص مسخره چاقو داری از لا به لای جمعیت رد می شی، در حالی که نفست به شماره افتاده و با شاباش ها خودت رو باد می زنی، یکی پول ها رو از دستت می غاپه، بر می گردی و بالاخره می بینیش در حالی که لبخند بر لب داره
دم گوشت می گه: « کوچولو خیلی قشنگ رقصیدی»
و یه لیوان آب آلبالو می ده دستت و دستش رو می ذاره پشتت و هدایتت می کنه به سمت یک صندلی خالی.
از اون لحظه به بعد تو به دنبال اون نگاه می گردی.




........................................................................................

Monday, December 01, 2003

٭
حسنی به مکتب نمی رفت وقتی می رفت....

می شینم رو تختم،
لیوان مشروب رو می ذارم جلوم،
پنیر رو هم می ذارم کنار دستم،
کاله نه!
آخه کاله مادرجنده س،
از اون خارجی هاش،
لیوان اول رو می خورم،
وقتی تموم شد سیگارم رو روشن می کنم،
کلهِ همچین گرم می شه،
موبایلم رو بر می دارم،
می رم تو Phone book،
اسمت رو میارم،
دکمه وسطی رو فشار می دم،
یه خانومی گوشیت رو جواب می ده،
خوب معلومه دیگه می خوای دودرم کنی،
گوشی رو دادی به یکی،
بهش هم گفتی بگه:
"دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد.
The mobile set is off
"
عجب ... کشی هستی تو دیگه!




........................................................................................