درباره هستی من




Monday, September 29, 2003

٭
دلم
امروز دوباره از اون روزاست. از اون روزا که باید فقط وفقط در اتاق رو ببندم و گریه کنم. گریه کنم برای حال نزار خودم. برای همه اون چیزهایی که می خوام و نیستن.
" من دلم خواهرم رو می خواد. می خوام بغلش کنم و ببوسمش و بوش کنم."
" من دلم می خواد این خری که الان کنارم نشسته تا ابد کنارم باشه و مواظبم باشه، نازم کنه، لوسم کنه و با هم کلی لحظات خوش رو تجربه کنیم."
" من دلم می خواد الان مست باشم و یه جوری هم مست باشم که هیچ چی یادم نیاد."
" من دلم می خواد گریه کنم گریه کنم گریه کنم."
" من دلم می خواد الان یکی تو این دنیا باشه که عاشقانه یاد من باشه و بخواد در کنار من باشه و من هم له له بزنم برای در کنارش بودن و فقط کافی باشه اراده کنیم تا کنار هم باشیم"
" من دلم می خواد از این ایران کثافت برم"
" من دلم می خواد الان تو پشت بوم اون هتل بودم و آفتاب می گرفتم."
" من الان فقط و فقط دلم عشق می خواد"
" من الان دلم می خواد بتونم کاسه گدایی رو بذارم کنار و مثل تمام آدمهای قوی زندگی کنم."
" من دلم می خواد مثل همه آدمها معمولی زندگی کنم و مثل اون آدمها از زندگی لذت ببرم."
" من دلم می خواد یه چیزی تو دنیا باشه که هر وقت حالم اینطوریه برم طرفش و آروم شم."
" من دلم می خواد ترسو نباشم"
" من دلم می خواد بمیرم........................................................................."




........................................................................................

Sunday, September 28, 2003

٭
لمپنیسم
گوینده اخبار – رادیو پیام - :« بنده اخوت و همکارانم در این بخش خبری خرسندیم از اینکه ما را تا این لحظه همراهی نمودید.»
- انقدر خرسند باش تا جون از کونت در بره!




........................................................................................

Friday, September 26, 2003

٭
آغوش
یعنی هیچ آغوش پایداری در دنیا وجود داره؟
یعنی آغوشی پیدا می شه که بدونی اونو رو تا ابد داری؟
شایدم اگه اینو بدونی دیگه اون آغوش امنیتش رو از دست بده!




........................................................................................

Thursday, September 25, 2003

٭
صراحت یا تنبلی!
خیلی جالبه صراحت شده یه دستاویزی که باهاش نمایش قدرت بدم. اینکه همیشه رک و پوست کنده کثافت های توی مغزم رو بریزم بیرون و خودم ازشون خلاص شم. امروز می دونم که این صراحت از تنبلی ذهنم سرچشمه گرفته.
صداقت و سیاست دقیقا در مقابل هم قرار گرفته اند (برای من) یا باید با سیاستی خاص همه چیز رو پیش ببری یا باید صریح باشی. اون سیاست یه ذکاوت ذهنی لازم داره. اینکه بلد باشی کجا چی بگی و چه جوری بگی که بزنی به هدف. اون صراحت یه شهامتی می خواد که بتونی ذهنت رو بریزی بیرون بدون سانسور. که من سانسور هم دارم. یعنی نه صریحم و نه سیاستمدار. فقط یه نقاب شهامت رو دارم با خودم می کشم اینور و اونور. امروز می دونم که این صراحت شده یه گریز از تنبلی ذهنیم. وقتی مغزم حوصله نداره که بازی سیاست رو بکنه یکهو به یه راه حل جدید می رسه که اسمش رک بودنه! با این رک بودن، اولین اتفاقی که میوفته اینه که طرفت شکه می شه و بازیش برای چند ثانیه به تعویق میوفته چون باید خودش رو جمع و جور کنه. ولی در نهایت اینجا هم باز یه بازی ترسو مأبانه می کنی. اینکه توپ رو پرت می کنی تو زمین حریف و در آرامش می شینی تا ببینی چی کار می کنه باهاش. این خود ضعفه. اینکه بشینی ببینی طرف چی کار می کنه تا بتونی حرکت بعدیت رو بر پایه ی حرکات اون تنظیم کنی. این یعنی استقلال نداشتن در رفتار و اعمال. نمی دونم صریح بودن خوبه یا سیاست مدار بودن. فقط می دونم که اگه آدم بخواد یکی از اینها باشه باید دقیقا همون باشه. نه اینکه بین این دو بازی کنه.
این روزا وقتی بهم می گن تو خیلی صریحی اولین چیزی که به ذهنم می رسه اینه که پشت این شهامت قدرت نیست بلکه تنبلی هستش...




........................................................................................

٭
مگه می شه این آهنگ رو زیر صدبار گوش داد؟




........................................................................................

Tuesday, September 23, 2003

٭
بعد از سه ماه اومدی می گی ببخشید. می گی حاضری جلوی همه بگی ببخشید. نه! من ببخشید تو رو نمی خوام، من معذرت خواهی تو رو جلوی کسی نمی خوام. مگه می خوام شو بذارم؟ چی شد؟ گفتی سه ماه بهم مهلت بدی ببینی من میام طرفت یا نه؟ حالا که دیدی نیومدم، تو اومدی؟ من قبل از اینکه ازم معذرت خواهی کنی بخشیده بودمت. تو رو بخشیدم برای اینکه دیگه تو رو تو ذهنم نمی خواستم. حتی اگه حضورت اونجا با یه کینه توام باشه. چی شده؟ خیلی چیزها شده! دیگه جایی برای تو نمونده. دیگه حتی دلم هم برات نمی سوزه. دیگه حتی برای دل سوزی هم که شده باهات وارد بازی نمی شم. بازی منو تو تمام شده. معلوم هم نیست کی برده کی باخته. فقط تموم شده. مثل همه داستانها، داستان منو تو هم تموم شده.
امروز وقتی یادم می یوفته که چقدر برام مهم بودی و الان چقدر بی اهمیتی خیالم راحت می شه که زمان واقعاً به وعده هاش عمل می کنه و بهم کمک می کنه هر کسی رو به اینجایی که تو هستی برسونم. پس دیگه نگران نیستم که اگر عشقم رو بهش نشون بدم پررو بشه و بذار بره. به خودم می گم اگر رفت بلدم چه طوری پوچش کنم. پس از همین امروز دیگه خود سانسوری ندارم و این رو هم باز مدیون تو هستم. خوشم میاد که هم تو و هم من روی هم به شدت تاثیرگذاریم و از نوع مثبتش....




........................................................................................

Sunday, September 21, 2003

٭
من PH خونم اومده پایین...........




........................................................................................

Saturday, September 20, 2003

٭
قطعاً به این نمی گن آزادانه زندگی کردن.
این دغدغه ها خیلی مسخره هستن.
ولی وقتی ولی باهاشون درگیری.
کم کم می شن زندگیت.
اون وقته که دیگه تو برزخی.
از لحظه ای که آگاهانه درگیر کلی چیز مسخره می شی،
لحظه به لحظه به جهنم نزدیک تر می شی.




........................................................................................

Wednesday, September 17, 2003

٭
اینم یه جور بازی جالبیه، اینکه بین آدمها وول بخوری تا هر دقیقه اونی که داره خطرناک می شه رو کمرنگ کنی. نمی دونم جریان از چه قراره!
ترسه؟
ترس از چیه؟ ترس از عاشق شدنه؟ مگه عاشق شدن بده؟
چیه می ترسی دوباره بیوفتی توی یه جاده یک طرفه؟
خوب بیوفتی! چی می شه مگه؟
می ترسی غصه بخوری؟ مگه الان نمی خوری؟
هر دقیقه یه آدمی رو علم می کنی که اون پررنگ تره رو فراموش کنی.
خوب همین می شه که مدتهاست به هیچ کس نگفتی "دوست دارم". چرا؟ واقعاً چرا مدتهاست در جواب "دوستت دارم" فقط گفتی مرسی. بعدش ترسات رو پشت کلمه صداقت پنهان کردی. نه احمق جون تو الان مدتهاست از دوست داشتن آدمها وحشت داری.
چرا؟
همیشه از این ترسیدی که آدمها بفهمن که دوسشون داری و بذارن برن.
این خود خود حماقته.
آدمی که با دریافت محبت و عشق می ذاره می ره، خوب باید بره. لابد اونم ترسای خودش رو داره. لابد می ترسه دریافت محبت از تو براش ایجاد تعهد کنه. مثل خود تو که این اتفاق برات میوفته. تا احساس می کنی که یکی داره درگیر می شه یه قدم عقلی به عقب بر می داری. آره این بازیت رو حفظم. کافی طرف یه قدم احساسی بیاد جلو تا تو یه قدم عقلی بری عقب.
از طرفی اون یکی بازیت رو هم حفظم. اونی که کافیه یه آدمی یه قدم عقلی بره عقب تا تو یه قدم احساسی بری جلو.
واقعاً جریان از چه قراره؟ مگه دزد و پلیس داریم بازی می کنیم؟
اگه یکی هستش که می خوای باشه خوب بذار باشه. بهش بگو باشه. اگه خواست می مونه. اگر هم نخواست می ره. این دست خودشه.
--------------------------------------------------------------
- اجازه؟ اون بازی قدرته که هی یادم میاد. اون جاده یه طرفه که می گی، همونی نیست که وقتی توش می افتم یکهو حالم بد می شه. احساس ضعف می کنم. بعد همین تو می یای و می گی، عزیز دلم قوی باش.
حالا این بازی قدرته چی می شه؟ می خوام قوی باشم، گوز گوزه ؟ آره
پس همه یه قدم عقب. به چپ چپ ... هک دو سه چهار...........

- اینم دست منه که بعدش که رفت حالم بد باشه یا نه. گریه کنم یا نه. دنبال همین بودی؟ اینو می خواستی؟ با یه نون اضافه روش؟




........................................................................................

Monday, September 15, 2003

٭
نوستالژی، چالش، استحاله، مدرنیسم،سورئالیسم، بورژووا، استغاثه، آنتاگونیست، آمبیانس، هرمونوتیک..
آخی چه حالی داد........




........................................................................................

Friday, September 12, 2003

٭
آخرین هم پیالگی
رأس ساعت شش و نیم شروع کردم خوردن. به سلامتیت خوردم. اینجا نبودی ولی بودی. همون جا که همیشه می شستی نشستی و با هم آخرین مشروب رو خوردیم. موقع خوردن به همون عکس روی لیوان نگاه کردی و منم نگاهت رو دنبال کردم. لیوان اول رو که تموم کردم سیگار رو روشن کردم و در سکوت کشیدمش. تو داشتی با اون پنیری که قرار بود بخوری لاس می زدی و منم با دقت حرکاتت رو دنبال می کردم.
فقط یه آباژور روشن بود و موزیک از اتاق پخش می شد، صداش خیلی بلند بود. یادم افتاد که می گفتی بالاخره برام نرقصیدی ها! مست مست بلند شدم رقصیدم. چشمام رو بسته بودم، دستام تو هوا بود و یه موجی تو بدنم بود که مدتها بود نیومده بود. هر قسمتی رقص خودش رو می کرد. چشمام بسته بود. سرم با قفسه سینه ام حرکت می کرد و چپ و راست می رفت. با موزیک تند و کند می شدم. تمام مدت به این فکر می کردم که از رقصیدنم خوشت میاد یا نه. بهترین رقصم رو کردم. ازش لذت بردم. با چشمای بسته نگاهت رو دنبال می کردم. نگاهت رو حدس می زدم. می دونستم توش تایید هستش. اون تایید رو دوست داشتم و به خاطر اون تایید لبخند می یومد رو لبم. موهام رو باز کردم. تا به حرکات سرم جلوه بده و اون تایید قوی تر و قوی تر بشه و شد. موزیک که تمام شد با سه شماره چشمم رو باز کردم و دیدم رفتی. رفتی و تصویر تایید چشمات رو برام جا گذاشتی و تاری از موهام رو دیدم که روی بلوزت مونده......




........................................................................................

Thursday, September 11, 2003

٭
همون یکی:
« می دونی چرا معمولاً آدمهای قوی اون چیزی که می خوان و می تونن باشن نمی شن؟ برای اینکه زیادی به توانایی های خودشون متکی می شن و یادشون می ره که هر روزشون با دیروزشون فرق می کنه و هر روز دارن تغییر می کنن. پس اگر الان احسای قدرت می کنی ازش استفاده کن چون معلوم نیست فردا این احساس باهات باشه یا نه!»




........................................................................................

Monday, September 08, 2003

٭
بلند می شه راه میوفته تو خرابه ها، به یاد روزهایی که همشون آباد بودن.
می شینه خاک رو لمس می کنه و حسرت تمام روزهای آباد بودن رو می خوره.
فقط لحظه های خوش رو بازسازی می کنه و برای تک تکشون حسرت می خوره.
دوباره بر می گرده تو همین جا، میاد می شینه تو همین اتاق، بهم می گه نذار برم تو گذشته ها، نذار برم تو خرابه ها، تا میام ببرمش یه جای خوب دوباره خر می شه دلش هوای همون خرابه ها رو می کنه، هر چی بهش می گم وایسا خوارکسه، گوش نمی ده و دوباره میره اونجا. تک تک آدمها رو بر می داره میاره اینجا و لحظه ها رو بازسازی می کنه. یه جوری این کار رو می کنه که منم محو بازیش می شم، تا میام باهاش دست به یکی کنم، شروع می کنه حسرت خوردن، شروع می کنه غصه خوردن، شروع می کنه منو مقصر کردن.
بعد از تمام این کارها تازه یادش میوفته که ببخشه. انقدر خره که منو نمی بخشه، گذشته ها رو نمی بخشه، آدمها رو می بخشه و هی لحظه های خوب رو بازگو می کنه. خیلی نامرده!
بعدش که همه رو بخشید تازه می شه اول بدبختی من چون شروع می کنه پیشنهاد های احمقانه دادن. می گه بیا بیاریمشون تو این خونه، شاید آباد بشه این بار. هی می گم نه! هی اصرار می کنه. کلی هم زبون نفهمه. بعد دیگه جنگ می شه اون از لحظه های خوب می گه من از لحظه های بد. کم کم دست به یقه می شیم. تا من میام داد و بیداد راه بندازم می زنه زیر گریه. کس کش می دونه منو باید چه طوری خر کنه. مظلوم نمایی می کنه. تا صداش شروع می کنه لرزیدن، می گم گه خوردم و خودم رو می سپارم دستش، می بینم داره گند بالا میاره ولی تحمل اشکش رو ندارم. بهش می گم عیبی نداره و می ذارم تا جایی که نفس دارم تو گه فرو ببرتم. همین که تا خرخره فرو رفتم تازه یادش میوفته که یه خرابه دیگه ساخته و سوگواری جدید شروع می شه............




........................................................................................

٭
پاشو، پاشو، پاشو برگرد به عقب....
برو، برو، برو به اون روزایی که می خواستی بمیری. اون روزایی که فکر می کردی چرخ زندگی متوقف شده.
- توی بقالی سر کوچه، رفته بودی فانی فیس بخری، اون مرد عمله دستش رو با ولع آورد گذاشت روی رونات و برد به سمت بالا. یادته؟ نفست تنگ شد، فکر کردی که بدبخت ترینی. به هیچ کس نگفتی، فقط در خلوت بچگی گریه کردی.....
- اون روزی که کارخانه ثلث سوم رو گرفته بودی و اون معلمی که باهات لج بود نمره ریاضیت رو 18 داده بود، گریه می کردی و می گفتی حقت رو خوردن.....
- روزهایی که برای عشق یک طرفه ات گریه می کردی، عاشق بودی و فکر می کردی اگر به وصال اون بچه خوش تیپ نرسی، اکسیژن بهت نرسیده، سه سال گریه کردی....
- اون روزهایی که در در یک مهمونی گرفتنت و بردنت پزشک قانونی، هر روز بازداشتت می کردن و ترس از شلاق خوردن تمام وجودت رو می لرزاند. تحقیر، تحقیر، تحقیر.....
- روزایی که غمت این بود که چه طوری طلاقت رو بگیری.....
تمام اون روزا با تمام اون مشکلات به ظاهر لاینحل گذشت. در هر کدوم از اون روزها فکر می کردی بدبخت ترینی، زندگی متوقف شده و تنها راه نجات مرگه....
ولی تمام اون روزها گذشت، اون لحظات تمام شده و چرخ زندگی چرخید ولی هر روز یه مشکل جدید جایگزین قبلیه شد. تا اینکه امروز صحبت از یه درد جدیده، اشکهات برای یه چیز متفاوت با تمام اونها سرازیر می شن.
چه بسا چند وقت دیگه به گریه های امروزت لبخند بزنی. پس از الان لبخند بزن، بدون اگه قرار باشه چرخ زندگی بچرخه با تمام این مشکلات، بدبختی ها و غم ها می چرخه.
پس لبخند بزن و با انرژی برو به جنگ همه چی.




........................................................................................

Friday, September 05, 2003

٭
امروز یکی بهم گفت: « تو می تونی یه بالرین خوبی بشی ولی متاسفانه داری یه رقاص کاباره می شی.»




........................................................................................

Thursday, September 04, 2003

٭
امروز پر از خشمم. امروز دیگه اون غمی که همراه خودم می کشیدم با یه خشم توام شده و شده هستی من.
ترکیب غم و خشم داره یک هستی جدید برام متولد می کنه. گاهی قلبم تیر می کشه تا میام احساس مظلوم شدن کنم اون خشم شعله ور می شه و بهم می گه که بازی ای که یک زن تیپیک ایرانی باید بکنه رو نکن.
من از زن ایرونی بودن متنفرم. زن ایرونی بودن یعنی مظلوم بودن. من این تعریف رو در هم می شکنم. من متحمل نخواهم بود. من از این قوانین فراتر می روم و به این باور می رسم که زن ایرانی یعنی قدرت، یعنی شهامت. اگر امروز می خوام بازوی او دورم باشه تا من سرم رو روش بذارم و دردم رو فریاد بزنم، بهش بگم که بر من چی گذشت، تا نوازشم کنه و ازم دلجویی کنه، به خودم یادآوری می کنم این بازو هم از همان جنسی است که بازوهای دیگر هستند.
این تصویر رو در هم می شکنم که چون زنم باید به مردها که زوری در بازو و دمی در جلو دارند ببازم.
امروز هستی من دوباره متولد شده است و این نوزاد من مقاوم، شجاع و مصمم است.
امروز تمام وجودم با خشم فریاد می زنه: هستم، می تونم. هستم، می تونم. هستم، می تونم.




........................................................................................

Tuesday, September 02, 2003

٭
دیگه چیزی نمونده که درباره این هستی خودم بگم.




........................................................................................

Monday, September 01, 2003

٭
"One Of My Turns"

Day after day, love turns grey
Like the skin of a dying man
Night after night, we pretend it's all right
But I have grown older and
You have grown colder and
Nothing is very much fun any more.

And I can feel one of my turns coming on.
I feel cold as razor blade
Tight as a tourniquet
Dry as a funeral drum,
Run to the bedroom, in the suitcase on the left
You'll find my favourite axe
Don't look so frightened
This is just a passing phase
Just one of my bad days
Would you like to watch T. V.?
Or get between the sheets?
Or contemplate the silent freeway?
Would you like something to eat?
Would you like to learn to fly?
Would you like to see me try?
Would you like call the cops?
Do you think it's time I stopped?
Why are you running away?
--------------------------------------------------
باید همه چی رو بشکونم. باید همه چیز رو داغون کنم و از اول بسازم.




........................................................................................