درباره هستی من




Sunday, August 31, 2003

٭
می گن هر بازیی یه پایانی داره، بازی ای خوبه که در پایانش برد و باخت مطرح نباشه، مهم نباشه که کی برده و کی باخته. این مهم باشه که بازی کردیم، حال کردیم و در کنار هم بودن رو تجربه کردیم. وقتی هم که بازی تموم شد بلند شی بری دنبال زندگیت و دیگه بهش فکر نکنی.
------
می شنوی یونی خانم؟ اینا رو دارم می گم که خود خرت بشنوی.




........................................................................................

Saturday, August 30, 2003

٭


- تو مثل یه باتلاقی هر چی بیشتر توت دست و پا می زنم بیشتر فرو می رم.
- خوب دست و پا نزن.
- یعنی هیچ کاری نکنم و بذارم تسخیرم کنی؟
- چه می دونم می گی دست و پا می زنی بیشتر فرو می ری، می گم دست و پا نزن!
- ازت حالم بهم می خوره با اون دو دو تا چهارتات.
- راستشو بخوای خودم هم همین طور.




........................................................................................

Friday, August 29, 2003

٭
نه! بیشتر از این حرفها مخلصیم!




........................................................................................

٭
خیلی عزیزمی ها، خیلی مخلصیم ها!




........................................................................................

Thursday, August 28, 2003

٭
باید عقربه های ساعتم رو دربیارم این تنها راهیه که می شه زمان ثابت بشه و هی وحشیانه جلو نره و هی یادم نندازه که باید برم توی اجرای بقیه نقش هایی که دیگران ازم توقع دارن. یک لحظه خود بودن خیلی زود تموم می شه و انگار هزاران لحظه دیگری بودن تا ابد ادامه داره.
اگر امشب زمان ثابت می شد من الان در اون فضای خوب غرق در موزیک عالی بودم.
اگر امشب زمان ثابت می شد، من مثل یک آدم مست واقعی روی اون کاناپه راحت ولو می شدم و می رفتم توی نوستالژی هایی که برای همین روزها ساخته شدن.
اگر امشب زمان ثابت می شد، من در بغل امن اون آدم می خوابیدم. می فهمی می خوابیدم. بدون هیچ چیز اروتیکی. چون فیزیکش بسیار امنه. اونقدر امن که گاهی باهات ایجاد مکالمه می کنه و ازت می خواد که بهش اعتماد کنی.
اگر امشب زمان ثابت می شد، ذهن من هم ثابت می شد.
اگر
فقط
زمان
ثابت
می شد
...




........................................................................................

Wednesday, August 27, 2003

٭
همون موسيقي كليسايي.
چند هفته پيش هم پخش مي شد.
اون موقع اين موسيقي هيچ حس و هيچ خاطره اي با خودش حمل نمي كرد.
الان يه دنيا حسه.
صداي قشنگش در گوش آدمي - با اون طنين خاصش- اسكلت يك رابطه نو پا رو شكل مي ده.
تصوير شانه به شانه دو آدم كه در كنار هم راه ميرن و تو از پشت نظاره گر هستي.
مي بيني كه اين دو مال هم هستند.
حضور پسري كه مهربونه.
همراهي حسي كه هنوز خيلي خامه.
كش اومدن از داخل.
شير يا خطي كه بايد بازي بشه.
از الان مي دوني كه بايد ببازي.
بيخ ديواري اي كه دوست داري بازي كني.
مي دوني برنده اي.
پاكت خالي سيگار.
پك به سيگار تازه روشن شده.
موسيقي روحت رو مي بره.
به سمت خاطرات، لحظه ها، حس ها.
ذهن فرار مي كنه.
ذهن مي گه:
هدف،
حركت،
غرور،
عشق،
آزادي،
پول.....




........................................................................................

Monday, August 25, 2003

٭
مرد: به معنای واقعی کلمه مردسالار، گیر
زن: شوخ، مهربون، خانوم، صبور
مکان: یک مهمانی.
- خانوم چقدر سیگار می کشی؟
- چه طور مگه؟
- این کار شما تجاوز به حقوق منه!
- شما سی ساله دارید به من تجاوز می کنید من صدام در نیومده، یه کم هم به شما تجاوز شه بد نیست!
مرد رنگ لبو شد و خفه خون گرفت..




........................................................................................

Sunday, August 24, 2003

٭


*بی ربط ترین آدم روی زمین آدمیه که برای فرار از یه چیزی به یه چیز دیگه ای پناه ببره.
----------------------------------------
*یونی




........................................................................................

Thursday, August 21, 2003

٭
قرار بود توپ تو زمین تو باشه. قرار بود من بخوابم روی آب و تو هدایت کنی. قرار بود با هم یه آرامشی رو تجربه کنیم. قرار نبود من عشق تو رو ببینم. قرار نبود تو عشق منو ببینی، فقط و فقط قرار بود منو تو با هم آرامش داشته باشیم چیزی که هم تو و هم من له له شو می زدیم. عزیزم این تصادفی نیست که روزی که منو تو قراره بزنیم زیر قولمون من باید زن زندگی تو رو برای اولین بار ببینم. من اومدم اونجا، که اگه تو رو دیدم بهت بگم:« امروز نمی شه!» ازت معذرت خواهی کنم و بگم که فردا بیا. ولی تو با زن زندگیت بودی و من می دونستم که باید فقط و فقط سرم رو بندازم زیر. ولی می دونی من دلم چی می خواست؟ من دلم می خواست تو به من می گفتی که نمی تونی بیای، من دلم می خواست تو به من زنگ بزنی و بگی که نمیای. همون چیز ساده ای که الفبای یه رابطه و یا یه دوستیه. ولی خوب همیشه اون چیزی که آدم دلش می خواد نمی شه. من می خوام توضیحاتت رو بشنوم، من می خوام این بازی نزنه خوارم رو بگاد. چون من خودم رو دوست دارم. تو که نمی تونی چرا می زنی زیر تعهدت؟ چرا من رو هم می بری به سمتی که بزنم زیر تعهدم، تعهدی که برای ارزش دادن به خودم ایجاد شده؟ هان؟ من الان دیگه عصبی نیستم، من الان برای خودم متاسفم، متاسفم که آماده بودم که تعهد رو بشکونم و حالا در ذهنم یه تعهد شکسته دارم و یه تویی که به من می گی اون روز فکر کردی من برنامه دارم. من الان متاسفم که چرا تعهدم رو برای آدمی شکوندم که حتی از من توضیح نمی خواد که برنامه دارم یا نه! آدمی که خودش به جای من فکر می کنه و تصمیم می گیره و بابت چند ساعت وحشتناکی که به من چشونده فقط و فقط توپ رو پرت می کنه تو زمین من! و حتی این کار رو با کلام انجام نمی ده. من متاسفم که چرا از اول قبول کردم که نباید به تو زنگ بزنم. می دونی شاید چند شب هم باشه که من مست باشم و دلم بخواد داد بزنم و به تو بگم خوارکسه ولی من نمی تونم و تو می تونی.




........................................................................................

Friday, August 15, 2003

٭
اول با یه سوال ساده شروع شد!
بگم؟
بعد با یه تهدید جذاب شد!
می گما !
بعد با جسارت فرم گرفت!
گفتمش!
بعد با تکرارش صمیمیت اومد!
باز هم گفتمش !
با تکرارش سرزنش شدم، بی ادب خطاب شدم!
از این خطاب شدن لذت بردم !
پس هی تکرارشد!
تا اینکه شد نماد رابطه!
کافیه که بشنویش تا مکالمه ذهنی پیدا کنی!




........................................................................................

Tuesday, August 12, 2003

٭
کف اتاق نشسته بود. سرمای سنگ زیر باسنش با عرق بدنش در کشمکش عجیبی بود. زانوهاش رو بغل کرده بود و سرش رو روی دستاش گذاشته بود. گوشاش موسیقی رو می مکید. با پایان موسیقی سر اون هم از روی زانوهاش بلند شد. بدون حرکت گردن و سر، فقط و فقط با حرکت مردمک چشمش به تلالوء ش نگاه کرد. عجب برق زیبایی داشت. دست راستش رو دراز کرد و از زمین برش داشت. طرف غیر تیزش رو به دستش فشار می داد. ترس در قالب نگرانی و ناراحتی دیگران اومده بود سراغش و داشت بازم مغلوبش می کرد، که اون صحنه در ذهنش بازسازی شد و نفرت تمام وجودش رو گرفت و در یک لحظه تمام اون خطهای سبز رنگ رو تیکه پاره کرد. درد شیرین بود. خون فوران کرد بیرون و روی سنگ سفید جاری شد و مدتها با چشماش مسیر خون رو دنبال کرد و زیبایی ترکیب قرمز و سفید محوش کرد. اونقدر محو اون منظره شد تا چشماش تیره تر از اون خط قرمز شدن و به سیاهی رسیدن.




........................................................................................

Sunday, August 10, 2003

٭
من پارسال همین روزها گفتم بله تا دوستی که پنج سال با پسری دوست بود این جسارت رو پیدا کنه که بگه بله و الان خوشبخت باشه.
من پارسال همین موقع گفتم بله تا خواهرم برای عقدم بیاد ایران و غده توی سینه اش رو عمل کنه و در کنار خانواده اش بفهمه که سرطان نگرفته و این بار از روی دوشش برداشته بشه.
من پارسال همین موقع گفتم بله و چهار ماه بعدش تمام جزئیات به اجرا گذاشتن مهر برای گرفتن طلاق رو با تمام تلخیش و چیپیش تجربه کنم که امروز عزیزم در وضعیت بحرانی بدونه باید چی کار کنه.
من پارسال همین موقع گفتم بله تا امروز بتونم به آدمهایی که از روی ترس و عجز در یک ازدواج در حال نابود کردن خودشون هستن، تجربه هام رو منتقل کنم.
من پارسال همین موقع گفتم بله تا دنیایی تجربه به دست بیارم.





........................................................................................

Wednesday, August 06, 2003

٭
قدمت تو زندگيم خيلي خوب بوده، از روزي كه اومدي تو زندگيم من شدم پر از نشاط، پر از هيجان. همون رهايي رو كه مي خواستم با تو تجربه كردم! اون سيم مزخرف مغزم با حضور تو قطع مي شد و من مي شدم يه ديوونه تمام عيار و مي تونستم ساعتها خودم باشم و لذت ببرم، در حقيقت حضور تو باعث شد كه من ياد بگيرم كه بي پروا لذت خود بودن رو بچشم. قرار بود فقط لحظه ها رو با هم پر كنيم، رابطه هيچ اسمي نداشت. يادته من رفتم بالاي منبر و به تو گفتم اگه مي خواهي همين الان برو، اگه مي خواهي فردا برو، اگه مي خواهي شش ماه يا يك سال ديگه برو ولي يادم رفت بگم كه من بايد بدونم كه تو كي مي خواهي بري، يادم رفت بهت بگم كه انتظار خيلي وحشتناكه، رو هوا بودن خيلي سخته!!
قدمت خيلي خوب بوده، اينقدر خوب كه از روزي كه تو اومدي همين طور آدمها وارد زندگي من مي شن، پيشنهاد مي دن، و مي رينن به خوشي من، مي دوني چرا؟ آخه تا وقتي كه كسي نبود و تو بودي هيچ مشكلي نبود ولي دقيقاً زماني كه تو هستي و ديگري أي هست هر چند كمرنگ يا حتي بي رنگ، من يادم مي افته كه يه چيزي هست به نام تعهد. مي دوني تمام مدت ياد روزي هستم كه مهربون شده بودي و نگران من بودي و من مست و سرخوش مي گفتم به خودم مربوطه به تو مربوط نيست. ولي الان مي دونم كه به من و تو مربوطه، من و تو! چون ما دو نفريم كه اين رابطه را شكل مي ديم. مي دوني چيه؟ اين انتظار، اين ندونم به كاري و اين رابطه ي رو هوا داره روز به روز منو بيشتر اذيت مي كنه. اگه لازم مي دوني بهم بگو خداحافظ، هر چي مي خواهي بگي بگو ولي منو تو هوا نگه ندار.




........................................................................................